جانیار

بدون عنوان

  جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار اگر جایی به حالِ خویش باید گریه کرد، اینجاست...   "فاضل نظری"         ...
22 خرداد 1393

بدون عنوان

اگه مردی...؟!! مرد بمون... اگه نیستی... نامردی نکن...!! اگه تنهایی...؟!! تنها بمون... اگه نیستی... تنهاش نذار...!! اگه نجیبی...؟!!...نجابت کن... اگه نیستی... هرزگی نکن...!! اگه عاشقی...؟!!عاشق بمون... اگه نیستی... حرمت عشقو نشکن...!
22 خرداد 1393

بدون عنوان

زن و شوهر هر چه بیشتر به هم محبّت كنند، زیادی نیست. آن جایی كه محبّت هر چه زیاد شود، ایرادی ندارد، محبّت زن و شوهر است. هر چه به هم محبّت كنید، خوب است و خود محبّت هم اعتمادی می‌آورد. این محبّت زن و شوهر هم جزو محبّتهای خدایی است. این از آن محبّتهای خوب است. هر چه بیشتر شود بهتر است. اگر در زندگی محبّت وجود داشت، سختیهای بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختیهای داخل خانه آسان خواهد شد.
22 خرداد 1393

بدون عنوان

روزی مردی با قایقی در دریا گم شد و جزیره ای را پیدا کرد و به آنجا رفت . وقتی به جزیره رسد هوا طوفان گردید و او برای اینکه از گزند طوفان در امان بماند خود را در پناهگاهی پنهان کرد و از دریچه ی پناهگاه به بیروه نظره گر شد . طوفان شدید و شدید تر شد. آذرخش ها مثل خورشید ، آسمان پنهان شده ی زیر ابرهای سیاه را روشن می کردند و با صدا هایشان عظمت خدا را به جهانیان می رساندند . قطرات باران هم پیام آور رحمت و قدرت خدا به زمینی ها بودند . یکی از آذرخش ها از قضا به قایق مرد خورد و آن را خورد کرد . مرد که از دریچه ی پناه گاه نظاره گر این اتفاق بود ؛ آه بلندی کشید و گفت حال چونه خود را نجات دهم . دراین بین فکرش راهی به سوی خدا نیافت . فردای آن روز طوفان...
10 خرداد 1393

هفته دوم خرداد

****************************************** مادر من یک چشم داشت . من از او نفرت داشتم ... او مایه ی خجالت من بود . او برای خانواده برای داشن آموزان و معلملن آشپزی می کرد . در یکی از روزها در مراسم آغازین مدرسه مادرم اومد و به من سلام گفت . من خجالت کشیدم . اون چه جوری این کارو با من کرد . من بهش کم محلی کردم و با نگاهی نفرت انگیز اونو فرستادم و او رفت . روز بعد یکی از همکلاسی های من به من گفت : "اِاِاِاِاِ ، مادر تو یک چشم دارد !" من خواستم خودمو خاک کنم . من همیشه دوست داشتم که مادرم از بین بره . همان روز من مقابل مادرم ایستادم و گفتم : تو تنها باعث خندیدن برای من میشی احمق، چرا نمی میری؟ مادر من جوابی نداد .... . من حتی یک ثانیه هم صبر نکر...
10 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جانیار می باشد